بچه سوسکه وایساده بود جلو آینه و با چاله چوله های صورتش ور می رفت. ننه اش اومد و گفت:« ذلیل شده انقدر اونجا وای نسا! آخر یه دمپایی نثارت می کنن ها!»

بچه سوسکه نوک دماغشو داد بالا و گفت:« آهان سربالا خیلی بهتره!»

ننه سوسکه اومد و یه نیشکون ازش گرفت.

ـ مگه من با تو نیستم ذلیل شده؟

بچه سوسکه یه جیغ بلند زد و پرید هوا.

ـ اِه ننه چرا اینجوری می کنی؟ چرا ولم نمی کنی به درد خودم بمیرم؟ آخه این چه بچه ای تو آوردی و تحویل این جامعه دادی؟ اینم شد ریخت و قیافه که من دارم؟ همون بهتر یه دمپایی بیاد پَخشم کنه کف زمین!

ننه سوسکه لباشو کج کرد.

ـ وا! پناه بر خدا! دوکلاس سواد پیدا کرده چه لفسِ قلم حرف می زنه ها!

بچه سوسکه دوباره توی آینه به خودش ور رفت و به خودش دهن کجی کرد.

ـ لفظ قلم ننه جون! لفظ قلم! خدا وکیلی ننه این چه ریختیِ من دارم؟ دست و پا رو نگاه؟ دماغ و چشم و ابرو رو ببین! این چارتا شیوید چیه رو سرم؟ من دلم می خواد موهای فَشِن داشته باشم، چشمای خمار، دماغ سربالا! اصلاً زود باش پول بده می خوام برم جراحی پلاستیک کنم! مگه من چیم از اون مایکل جکسون گور به گور شده کمتره؟ ها؟ منم می خوام بشم یکی دیگه! سفید بشم، قشنگ بشم، دلربا بشم، همۀ دخترا عاشقم بشن!

ننه سوسکه از تعجب چشماش زده بود بیرون. یه سیلی زد به صورتش که همیشه با سیلی سرخ نگهش داشته بود و گفت:« خدا مرگم بده، چه حرفا می زنه! جراحیِ چی کنی؟! آهن؟ پلاستیک؟ چرا انقدر ناشکری بچه جون؟»

بچه سوسکه نا امید به ننه اش نگاه کرد و گفت:« اصلاً ولم کن. تو منو درک نمی کنی! تفاوت نسل که می گن همینه ها!» بعد دوباره رفت تو بحر آینه.

ننه سوسکه شاخکاشو تکون داد و بو کشید. بوی آدم می اومد. سرشو برگردوند. یه جیغ بلند زد و فرار کرد. داد زد:« فرار کن ننه! فرار کن!»

بچه سوسکه حواسش به خودش بود. ننه اش داد زد:« ای خیر نبینی بچه! چقدر گفتم نرو سراغ اون آینه، اون مال آدماست! تو هم مثل اون بابای جَوون مرگ شدت، تو این عالم سیر نمی کنی... فرار کن خیر ندیده...» بچه سوسکه همینطور جلو آینه وایساده بود که یه دفعه عکس یه آدم تو آینه سبز شد. دوتا پا که داشت، دوتا هم قرض کرد و ویژی فرار کرد. هر جا می رفت دمپایی هم دنبالش می رفت. خیلی ترسیده بود. ویراژ می داد و می رفت زیر تخت، زیرکمد. دیگه مایکل جکسون بودن از مُخش پریده بود. صدای ننه سوسکه می اومد که هنوز نفرین می کرد.

بچه سوسکه نفس نفس می زد و فقط می دوید. دمپایی هم به دنبالش...

نویسنده: فاطمه نفر